با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و گفتم:«میآیم مامان... به او بگویید خودم هم دلم برایش تنگ شده...» خاله رزی، خاله پیر مادرم بود و من چند دلیل برای دلتنگی داشتم. گرچه کارین همیشه میگفت دنبال دلیل نگرد!
و امروز، یک سال از زمانی که من دیگر به دنبال دلیل نمیگردم، میگذرد... یک سال از آن تابستان!
تابستانی که هنوز چند روزی به شروعش مانده بود و من و کارین، برای رسیدنش لحظهشماری میکردیم؛ پدر مأموریتی یک ماهه داشت تا به جمهوری دومینیکن برود. کشوری زیبا در آمریکای جنوبی و در محاصره دریای کارائیب و اقیانوس اطلس. ما سال سوم دبیرستان بودیم و پدر قول داده بود، به شرط گرفتن نمرههای خوب در پایان سال تحصیلی، من و کارین را با خودش به دومینیکن ببرد. ما حسابی درس خوانده و کاملاً خودمان را برای این سفر آماده کرده بودیم؛ اما به قول کارین هنوز یک مشکل وجود داشت:«دانای بداخلاق! مشکل من فقط تویی...!»
کارین این را با خنده گفت. من هم با خنده جواب دادم:«بله؟ من؟ من؟»
- بله! تو! تو! تا کی میخواهی دور خودت یک دیوار بکشی؟ خاله رزی تو خیلی مهربان است. چرا وقتی سوغاتی خوشگلی را که برایت آورده بود، دیدی، درست و حسابی ازش تشکر نکردی؟ به نظرم پیرزن بیچاره ازت رنجید...
کارین همیشه از رفتار سرد و خشک من با دیگران، ایراد میگرفت. او درست میگفت. من دیواری امن به دور خودم کشیده بودم و فقط افراد خیلی نزدیک حق داشتند از این دیوار بگذرند؛ مامان، بابا، برادرم و کارین. شاید اگر مادر من با مادر کارین دوستان قدیمی نبودند و من و کارین از بچگی مثل دو تا خواهر، کنار هم بزرگ نشده بودیم، او هم الآن خارج از این دیوار بود. روابط من بیش از اندازه محدود بود. برعکس کارین به غیر از من دوستان زیادی داشت؛ گرچه به گفته خودش، هیچکدامشان را به اندازه من دوست نداشت. او خیلی سعی کرده بود مرا با دوستان دیگرش آشنا کند؛ اما برای من دوست فقط و فقط او بود. بقیه فقط همکلاسی، همتیمی، همباشگاهی یا دوست کارین بودند؛ که اینطور خطاب کردنشان، کارین را حسابی اذیت میکرد:«دانا، اسمش ماریزاست! چرا همهاش میگویی دوستت؟» یا:«این همباشگاهی تو اسم ندارد؟»
و جواب من به کارین اینجور موقعها فقط یک چیز بود:«اصلاً چه دلیلی دارد اسمش را بدانم؟ چه دلیلی دارد دعوتش کنم؟ چه دلیلی دارد به جشن تولد خواهرش بروم؟»
لبخند کجی بر لبهای کارین نقش میبست و میگفت:«برای دوستداشتن آدمها دنبال دلیل نگرد! خوشبختی زمانی خوب است که بتوانیم آن را با بقیه قسمت کنیم. دانا چرا هیچکس تا به حال گریه تو را ندیده؟ چرا اینقدر میترسی که احساساتت را به بقیه نشان بدهی؟ بگذار دیگران بفهمند چه قلب بزرگی داری...»
این جملههای دوستداشتنی هنوز، بعد از یک سال، در ذهنم میچرخند. یک سال؟
یک سال از شبی که من و کارین در اتاق او خوابیدیم تا آخرین شبمان را در انگلستان در کنار هم بگذرانیم، میگذرد. آن شب تا صبح نخوابیدیم و کارین از من قول گرفت در سفر با غریبهها خوشرفتار باشم و جواب هر لبخندی را با لبخند بدهم. بعد وقتی این قول را از من گرفت، دستهایش را به دور گردنم حلقه کرد و گفت:«ممنونم... ممنونم...» آنوقت بدون این که بغضم را قورت بدهم در آغوشش اشک ریختم و او نوازشم کرد. زمانی که اشک ریختنم تمام شد قلقلکم داد و گفت:«دیدی؟ حالا سبکتر شدی!»
یک سال از صبحی که من به دندانپزشکی رفتم تا یکی از دندانهایم را پر کنم و کارین به دوچرخهسواری رفت و چمدانش را در ماشین پدرم گذاشت تا عصر با هم به فرودگاه برویم، میگذرد.
یک سال از روزی که دوچرخه له شده کارین بدون او به خانه برگشت. یک سال از آن روز سخت گذشت. روزی که، آن تصادف مرگبار، کارین را برای همیشه از ما جدا کرد! یک سال از روزی که همه دیوارهای امن من خراب شد و...
زمانی که بدن بیهوش کارین را در بیمارستان دیدم، دیگر هیچ ابایی از گریه کردن جلوی دیگران نداشتم. او حتی در کما هم لبخند میزد! پرستارها، همکلاسیها و... مرا در آغوش میکشیدند و من فقط آغوش کارین را میخواستم. زمانی که همه دکترها از او قطع امید کردند، مادر کارین تصمیم گرفت واقعیت را بپذیرد و با بخشیدن اعضای بدنش به بیماران دیگر موافقت کند. آن روز همه ما به بیمارستان رفتیم و من با کارین خداحافظی کردم و در گوشش گفتم:«قول میدهم کارین عزیزم. قول میدهم و نجوایی در ذهنم شنیدم که میگفت: «ممنونم، ممنونم...»
صدای زنگ تلفن مرا از تابستان گذشته جداکرد و مامان در حالی که تلفن را به دستم میداد گفت:«ماریزاست، میخواهد بداند آمادهای یا نه؟» آماده بودم. من و ماریزا قرار بود امروز به آرامگاه کارین برویم. لباسم را عوض کردم و دستهگل زیبایی را که برای کارین درست کرده بودم، برداشتم. وقتی رفتم پایین، خاله رزی منتظرم بود و برایم یک چرخ خیاطی کوچک و زیبا هدیه آورده بود، او هر وقت از شهر کوچکشان پیش ما میآمد برایم سوغاتیهای دوستداشتنی میآورد.
او را در آغوش کشیدم و تا میتوانستم بوسیدم. در حالی که میگفت:«عزیزم، خدا میداند چقدر دلم برایت تنگ شده...» با لبخند به او گفتم:«من هم خاله جان، من هم خیلی دلم برایتان تنگ شده بود...»